سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیبایی دانشمند در عمل به دانشش است . [امام علی علیه السلام]
:: وبلاگ بی عنوان ::
موضوعی برای محک نظرات شما
  • نویسنده : علی:: 87/2/3:: 11:50 صبح
  • کبری نشست تو حیاط به درس خوندن که تلفن زنگ زد… مامانش تو آشپزخونه داشت میرزا قاسمی درست می کرد، خودشم از اول می دونست مامانی اینوقت روز داره آشپزی می کنه واسه همین جفتک زنون پرید تو اتاق و تلفنو برداشت و گفت: جانم (با آخر ناز و ادا)؟؟؟ که یه صدا از اون ور خط گفت: جاااااااانم
    کبری: هانم؟
    تلفن: منم
    کبری: شما؟
    تلفن: شوما نیست داروگره
    کبری: آقا بفرمایین
    تلفن: نوش جان میل ندارم
    کبری: هه… هه… هه… هو… هه… ها… هه… (به اینا می گن خر خنده از نوع بیا با من دوست شو)
    تلفن: جاااااااانم… می میرم واسه دختر خوش خنده
    کبری: اتفاقا منم می میرم واسه خودم
    تلفن: ولی منکه تو رو نگفتم
    کبری: پس کی رو گفتی؟
    تلفن: دوست دختر آینده مو گفتم
    کبری: ا؟ خوب پس من مزاحمتون نمی شم، اگه امری ندارین… ؟
    تلفن: خوب حالا… خودتو لوس نکن عزیزم (!!!چه زود گفت عزیزم) تو که می دونی آخرش مال خودمی
    کبری: آره؟ ولی اصلا مطمئن نیستم تو آخرش مال من باشی
    تلفن: خوب حالا بیا یه قراری بذاریم همدیگه رو ببینیم
    کبری: بله… بله… آره… از صفحه چهل و پنج تا صفحه هفتاد و پنجه…
    تلفن: چی می گی تو؟
    کبری: نه… نه… فردا نه… پس فرداس امتحان
    تلفن: مگه واسه دوست شدن با تو باید امتحان داد
    کبری: آره… خود خانم معلم گفت
    تلفن: ا؟ مامان تشریف اورد؟ خوب باشه… شما… همراه من همینه که رو کالر آیدیت افتاده. بهم زنگ بزن سر فرصت
    کبری: باشه… حالا من بهش می گم نگیره… ولی قول نمی دم قبول کنه
    …تتق (تلفنو قطع کرد)… و خلاصه کبری که خیلی تو فکر این تلفن بود یادش رفت کتابشو برداره و بارون اومد و کتابشو خراب کرد و بخاطر همین اتفاق باباش پاره ش کرد و انداختش دور و یکی دیگه براش خرید خلاصه بعد از اینکه کبری کتابشو جا گذاشت تو حیاط و بارون کتابه رو خیس کرد و دیگه بدرد نخورد، مجبور شد به باباش بگه و باباشم وقتی قضیه رو فهمید به معنای واقعی پاره ش کرد… و انداختش دور و یه کتاب دیگه براش خرید و کبری هم که دید قضیه کتاب به خیر گذشت (کی به فکر کتابه بیچاره س که پاره ش کردن) رفت تو فکر تلفن… نه اینکه بخواد تلفنو پاره کنه… بلکه به فکر کسی که بهش زنگ زده بود.
    شب بود که دوباره یاد تماسه افتاد. آروم آروم خودشو رو زمین کشید و همونجور که رو شکم خوابیده بود و کتاب جدیدشم جلوش بود سینه خیز خودشو کشید طرف تلفن. کم کم رسید به نزدیکی تلفن که یه دفه… باباش گفت: کبرای بابا… چایی بده بابا (نگفت مربا گفت چایی) خلاصه کبری بلند شد و یه چایی دبش ریخت واسه بابایی و برگشت سرجای اولش. دوباره شروع کرد سینه خیز رفتن طرف تلفن… رسید به تلفن که باباش گفت: پس قندت کو عروس خانم؟ کبری دوباره بلند شد و دوتا قند و دویست تا فحشو رسوند به باباش و برگشت سرجاش. دوباره سینه خیز سینه خیز رفت طرف تلفن تا رسید به تلفن… شماره رو از کالر آیدی دید و یادداشت کرد و صبر کرد تا فردا صبح.
    صبح بازم مامانش مشغول آشپزی بود که کبری پرید طرف تلفن…
    کبری: الو؟
    تلفن: جون الو؟
    کبری: سلام
    تلفن: علیک سلام . چطوره احوال شما؟
    کبری: مرسی
    تلفن: امر بفرمایین
    کبری: هیچی… فقط خواستم ببینم راست می گی موبایل مال خودته؟… خوب اگه کاری نداری…
    تلفن: چرا اتفاقا یه مقدار کار دارم.
    کبری: خوب برو کارگر بگیر
    تلفن: ما فقط مرید شرکت شماییم
    کبری: ببین من الان نمی تونم زیاد صحبت کنم. قرارمون باشه واسه فردا ساعت یازده صبح در امامزاده صالح به مقصد بهشت زهرا… اتوبوس آماده حمل عزاداران عزیز به محل می باشد. ضمنا کلیه هزینه های مربوط به مراسم آن مرحوم صرف امور خیریه می گردد

    صبح که شد کبری به مامانش گفت: مامانی؟ الهی من قربونت برم؟ من برم کلاس زبان؟
    ننه کبری: کجا؟
    کبری: کلاس زبان
    ننه کبری: از کی تا حالا می ری کلاس زبان؟
    کبری: مامان خوب تا حالا نرفتم… هیچوقت برای یادگیری دیر نیست… خوب از امروز
    ننه کبری: خوب برو عزیزم. منکه حرفی ندارم. برو خیلیم خوبه. حالا کی باید بری؟
    کبری: امروز ساعت یازده
    خلاصه کبری خانم رفت سر قرار و اکبر آقا رو دید و… کبری خانم قصه ما و اکبر آقای قصه شما با هم دوست شدن خلاصه و رفتن ددر و بیرون و اینور و اونور و بالا و پایین… که همین بالا و پایین کار دست کبری خانم داد و… آقا اکبر قصه شمام نامردی نکرد و کبری خانم قصه ما رو ول کرد به امان خدا و رفت سراغ یه دختر دیگه و کبری خانم موند    

    و از این قصه چند تا نتیجه می شه گرفت که الان می گم:
    الف. کبری نباید کتابشو زیر بارون جا می ذاشت که باباش پاره ش کنه
    ب. کبری نباید اونقدر فکرشو مشغول تلفنه می کرد که کتابشو زیر بارون جا بذاره و باباش پاره ش کنه (نکته تاکیدی)
    ج. کبری اصلا غلط کرد کتابشو زیر بارون جا گذاشت
    د. به هر کسی که بهتون زنگ زد زنگ بزنین.شاید خر بشین… ولی شایدم اون خر بشه.ارزش امتحانو داره
    ه. همیشه وقتی می خواین با کسی دوست بشین قبلش دویست سیصد تومنتونو آماده داشته باشین…..{ نکته داره.}
    تک زنگ بزین که اون بهتوت بزنگه…… مخصوص اصفهانیا 
    ز.دنبال چی می گردی؟ تموم شد دیگه… پاشو برو دنبال زندگیت
     منبع :http://zahra-hb.com/

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 2888
    بازدید امروز : 0
    بازدید دیروز : 1
    ........... درباره خودم ..........
    :: وبلاگ بی عنوان ::
    علی

    .......... لوگوی خودم ........
    :: وبلاگ بی عنوان ::
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........